آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

آ وین ممول مامان

دختــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم

دخترم! با تو سخن میگویم گوش کن، با تو سخن میگویم : زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر ـ شاخه پر گل این گلزاری من در اندام تو یک خرمن گل می بینم گل گیسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم گل تقوا ـ گل عفت ـ گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ گل دنیای سپید *** میخرامی و تو را مینگرم چشم تو آینه روشن دنیای منست تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدی همچو پر غنچه درختی، همه لبخند شدی دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش همه گلچین گل امروزند همه هستی سوزند *** کس بفردای گل باغ نمیاندیشد آنکه گرد همه گلها بهوس میچرخد ـ ...
24 تير 1393

بعد کللی تأخیر,زادروز یکسالگیت و ۱۳ماهگیت مبارکت باشه

سلااااااام ماه من‏!‏ وااای میدونی بعد چقد تأخیر تازه الان موفق شدم بیام پست بذارم‏?‏‏!‏ نفسم ببخشید ببخشید,کامپیوتر داغون شده‏!درست دو هفته قبل از تولدت. آخی گفتم تولدت داغ دلم تازه شد,,,خیلی دلم میخواست عکسای تولدتو همون شب تولدت بذارم,ولی چی بگم کاری از دستم ساخته نیست‏!الانم که با گوشی اومدم وقتی دیدم حالاحالاها خبری از تعمیر سیستم نیست.آه خیلی ناراحنم خیلی غصه ام گرفته‏!باید سر فرصت بیام و بگم چه وروجکی شدی,جیگری شدی واسه خودت,شیطون شدی و شیرییین‏! بابارو میگی مه مه,جی جی,بیا,ات ,تنبل خانوم خیلی کم حرف میزنیااا‏!‏ آآآآ یادم رفت بگم: Happy 1st birthday honey And happy 13th month birthday! نفس مامان تولدت مبارک مامان و بابا باشه و بعد مبا...
12 مهر 1392

11 ماهگیت مبارکــــــــــــــــ عشقم

زیباترین ترانه ی همیشه جاری زندگیم یازده ماهگیت با آرزوی بغل بغل سلامتی مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــ باشه.   happy 11th month birthday     باورم نمیشه آوین کوچولوی من داره وارد ١٢ ماهگی و بعد یکسالگی میشه این روزا که مث برق و باد گذشتن زیباترین روزهای زندگیم بودن،دختر نازم بعد از خدا ازت ممنونم بخاطر این روزایی که برامون بهشت کردی...
7 مرداد 1392

یازده ماهگی نازنینم....

دختر نازم دلم داره تنگ میشه واسه کوچولویی هات،واسه  شبایی که گوشی رو میذاشتم رو ساعت و چندبار بیدار میشدم و با کلی تلاش بیدارت میکردم که شیر بخوری،آخه از همون اول خوابو به شیر ترجیح میدادی،واسه وقتایی که بلد نبودم بشورمت باید از مامان افسانه میخواستم که روزی یه بار بشورتت،واسه روزشماری هام که یه ماه بگذره و برم مراقبتت و انجام بدن ببینم چقد اضافه کردی...دلم تنگ میشه واسه همه لحظه های خوبی که نصیبم کردی...واسه هر عکس العمل هرچقد کوچیکت چقد ذوق کردم و دنیام پر میشد از امیـــــــــــــــد...ولی خدارو هزار مرتبه شکر دخترم خانومی شدی واسه خودت،گل من خوشحالم که باهاتم،همه ی اونچه که خدا برات دوس داره رو واست آرزو میکنم. وقتی میبینم تکه ای ا...
4 مرداد 1392

ورود به یازده ماهگی...

با کلللللللللی تاخیر happy 10th month birthday  شیرینتر از عسلم 5 روز از تموم شدن 10 ماهگیت و ورودت به یازده ماهگیت میگذره،زنده باشی جونم... واای خدا جونم باورم نمیشه آوین کوچولوی من داره به یک سالگی نزدیک میشه خدایااااا شکرت... دیشب ساعت 11:00 شما اولین قدمای مبارکتو برداشتی گلم...خیلی خوشحااااااااااااااالم قابل وصف و توصیف نیست...خدا جونم مرسی که منو مرهون رحمتت واقع کردی و این خوشبختی رو نصیبم کردی که شاهد این اتفاقات قشنگ باشم...مرسی خداااا الان که داشتم مینوشتم به این قداست خوابیده بودی... فتبارک الله احسن الخالقین خدایا تسلیم!!!!!!!!! بزرگیتو تو این اینهمه زیبایی نشون میدی.... شیفته ی این عکستم نفسم... ...
11 تير 1392

خبر جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدید

وای خدای نازنیــــــــــــــــــــــــــنم شکرت،شکر بزرگیت دخترم روز به روز داره به لطف تو بزرگ و بزرگ تر میشه،توانا تر میشه و منو بیش از پیش متوجه عظمتت میکنه.خدایاااااااااااااااااا به شمار داده هااااات و نداده هات شکرت.... آوینم،بهترینم! مورخ 27.3.92 راس ساعت 22:05 سر سفره ی شام بودیم طبقه پایین،که شما واسه چند لحظه رو پات واااااااااایسادی،داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم،بی صبرانه منتظرم راه بری و تاتی کنی دوست دارم پاره تنــــــــــــــــــــــــــــــــم... گلم خیــــــلی زود نیست واسه بلال؟؟؟؟ اینجام چشت دنبال بلاله... ...
30 خرداد 1392

خواسته ام از آوینم

آوین نازنینم! آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن؛ یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم، برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛ وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛ وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛ وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛ وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشت...
30 خرداد 1392