یازده ماهگی نازنینم....
دختر نازم دلم داره تنگ میشه واسه کوچولویی هات،واسه شبایی که گوشی رو میذاشتم رو ساعت و چندبار بیدار میشدم و با کلی تلاش بیدارت میکردم که شیر بخوری،آخه از همون اول خوابو به شیر ترجیح میدادی،واسه وقتایی که بلد نبودم بشورمت باید از مامان افسانه میخواستم که روزی یه بار بشورتت،واسه روزشماری هام که یه ماه بگذره و برم مراقبتت و انجام بدن ببینم چقد اضافه کردی...دلم تنگ میشه واسه همه لحظه های خوبی که نصیبم کردی...واسه هر عکس العمل هرچقد کوچیکت چقد ذوق کردم و دنیام پر میشد از امیـــــــــــــــد...ولی خدارو هزار مرتبه شکر دخترم خانومی شدی واسه خودت،گل من خوشحالم که باهاتم،همه ی اونچه که خدا برات دوس داره رو واست آرزو میکنم.
وقتی میبینم تکه ای از وجودم بدون کمک خودش راه میره با افتخار نیگااات میکنم و بازهم دلتنگ همین دلخوشی های کوچییییک.ایشالااااااا هرروز عمرم رو با کارات پر از دلخوشی کنی...دوست دارم.
آوین واقعا زبونم قاصره از ابهت این احساسی که وجودم رو گرفته،نمیدونم چه حکمتیه که مدتیه آرزوی غذای گرم به دلم مونده ولی وقتی شما غذاتو تموم میکنی و میری کنار هر بار لذیذترین غذامو میخورم هــــــــــرچند یخ کرده...وقتی ساعت 3 میخوابم و شما ساعت 3.5بیدار میشی با چشمایی که انگار ماسه توش ریخته باشن چقد خوشحال میشم،آخه تا صبـــــــــــــــــح خیلیه که نبینمت و بغلت نکنم.
آوینم باورم نمیشه داره 11 ماهگیت هم تموم میشه...چقــــــــــــــد زود میگذرن این روزااا
این روزا که میگذره داره به با تو بودنم اضافه میشه یا از مابقی با تو بودنم کم؟؟؟
به این که فک میکنم و نیگات میکنم گریه ام میگیره...
بگذریم برات بگم چقد خوردنی شدی و مستکبــــــــــــــــــــراول از همه بگم که کاملا دیگه راه میری به لطف خدا
دوتا دندون جدید روزی که گذشت دیدم همه کسم مرواریدای جدید مبارک...
تا صدای آب میاد میدویی میری در حموم و در میزنی که منم حموم کنید،عاشق آب بازی و دوش گرفتنی
تا میگم بریم حموم دستتو به سمت حموم دراز میکنی
سوت میزنی با سوت سوتک،بعدم منتظر عکس العمل مایی
یه شال یا روسری میندازی تو صورتت و منتظر میش تا بیایم برداریم حالا بماند که ممکنه چقد طول بکشه
ناازی میکنی و ات میکنی،البته اینا واسه اوایل 11 ماهگیته
وااااااای از نای نای کردنت بگم خیلیییی خیلییی قشنگ و ماهرانه میرقصی الهــــــی مامان فدات شه که گاهی با آهنگای ناشاد و حتی گاهی با صدای قران هم میرقصی
فدای دل مهربونت بشم بوووووس میکنی
غذاتم شکرخـــــــــدا خووب میخوری وااای عزیزم وقتی شیر میخای میای با یه حالت خاص بین خنده و گریه لباسمو میزنی بالا
خوابت کم شده بیشتر بازیگوشی میکنی
همه رو میشناسی و اسم هرکیو صدا میکنیم با اشاره دستای نازنینت نشون میدی
اتاق عمه نسا و عمه فاطمه رو خیلی خوب تشخیص میدی اما هنوز اتاق خودتو نمیشناسی...
یه جشن کوچولوی چهار نفره هم با عمه ها و شیرین جون مهربون یه نمه قبل موعد واسه 11 ماهگی نفسم گرفتیم که زحمتش با عمه فاطمه و عمه نسا بود،شیرین و فاطمه هم کلی زدن و رقصیدن
فال قهوه گرفتم واسه شیرین و فاطمه،اونقـــــــــــــــــــــــد خندیدیم که نگو
تا سحر هم نشستیم و بازم اونقد خندیدیم که نگــــــــــــــــــو در کل خیلی خیلی خوش گذشت یادش بخــــــــــــــــــــــیر،ایشالا بازم تکرار بشه...شمام که جفت دستات مشغول،یه آلو یه شلیل گرفته بودی یه گاز از این یکی از اون...نووووووووووووش جونت.
ماشینمونم که قرار بود 29 تیر تحویل بدن موکول کردن 20-25 مرداد...
خوب دیگه چاره تنم بریم سراغ عکسات...
با عمه ها رفتیم فروشگاه جام جم...
دااااااااااااااالی...
ببین با قفسه های آشپزخونه چیکا کردی....خالیشون کردم از دست تو وروجک،تا بحال سه تا گلدونم و شکوندیی
یه عکس از جشن یازده ماهگیت...
خوب دخترم همه ی لحظه های عمرت به شادی لحظات کودکی....ان شاالله
میبوسم و میپرستمت...