آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

آ وین ممول مامان

یازده ماهگی نازنینم....

1392/5/4 2:40
نویسنده : مامان و بابا
464 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم دلم داره تنگ میشه واسه کوچولویی هات،واسه  شبایی که گوشی رو میذاشتم رو ساعت و چندبار بیدار میشدم و با کلی تلاش بیدارت میکردم که شیر بخوری،آخه از همون اول خوابو به شیر ترجیح میدادی،واسه وقتایی که بلد نبودم بشورمت باید از مامان افسانه میخواستم که روزی یه بار بشورتت،واسه روزشماری هام که یه ماه بگذره و برم مراقبتت و انجام بدن ببینم چقد اضافه کردی...دلم تنگ میشه واسه همه لحظه های خوبی که نصیبم کردی...واسه هر عکس العمل هرچقد کوچیکت چقد ذوق کردم و دنیام پر میشد از امیـــــــــــــــد...ولی خدارو هزار مرتبه شکر دخترم خانومی شدی واسه خودت،گل من خوشحالم که باهاتم،همه ی اونچه که خدا برات دوس داره رو واست آرزو میکنم.

وقتی میبینم تکه ای از وجودم بدون کمک خودش راه میره با افتخار نیگااات میکنم و بازهم دلتنگ همین دلخوشی های کوچییییک.ایشالااااااا هرروز عمرم رو با کارات پر از دلخوشی کنی...دوست دارم.

آوین واقعا زبونم قاصره از ابهت این احساسی که وجودم رو گرفته،نمیدونم چه حکمتیه که مدتیه آرزوی غذای گرم به دلم مونده ولی وقتی شما غذاتو تموم میکنی و میری کنار هر بار لذیذترین غذامو میخورم هــــــــــرچند یخ کرده...وقتی ساعت 3 میخوابم و شما ساعت 3.5بیدار میشی با چشمایی که انگار ماسه توش ریخته باشن چقد خوشحال میشم،آخه تا صبـــــــــــــــــح خیلیه که نبینمت و بغلت نکنم.

آوینم باورم نمیشه داره 11 ماهگیت هم تموم میشه...چقــــــــــــــد زود میگذرن این روزااا

این روزا که میگذره داره به با تو بودنم اضافه میشه یا از مابقی با تو بودنم کم؟؟؟

به این که فک میکنم و نیگات میکنم گریه ام میگیره...

بگذریم برات بگم چقد خوردنی شدی و مستکبــــــــــــــــــــراول از همه بگم که کاملا دیگه راه میری به لطف خدا

دوتا دندون جدید روزی که گذشت دیدم همه کسم مرواریدای جدید مبارک...

تا صدای آب میاد میدویی میری در حموم و در میزنی که منم حموم کنید،عاشق آب بازی و دوش گرفتنی

تا میگم بریم حموم دستتو به سمت حموم دراز میکنی

سوت میزنی با سوت سوتک،بعدم منتظر عکس العمل مایی

یه شال یا روسری میندازی تو صورتت و منتظر میش تا بیایم برداریم حالا بماند که ممکنه چقد طول بکشه

ناازی میکنی و ات میکنی،البته اینا واسه اوایل 11 ماهگیته

وااااااای از نای نای کردنت بگم خیلیییی خیلییی قشنگ و ماهرانه میرقصی الهــــــی مامان فدات شه که گاهی با آهنگای ناشاد و حتی گاهی با صدای قران هم میرقصی

فدای دل مهربونت بشم بوووووس میکنی

غذاتم شکرخـــــــــدا خووب میخوری وااای عزیزم وقتی شیر میخای میای با یه حالت خاص بین خنده و گریه لباسمو میزنی بالا

خوابت کم شده بیشتر بازیگوشی میکنی

همه رو میشناسی و اسم هرکیو صدا میکنیم با اشاره دستای نازنینت نشون میدی

اتاق عمه نسا و عمه فاطمه رو خیلی خوب تشخیص میدی اما هنوز اتاق خودتو نمیشناسی...

یه جشن کوچولوی چهار نفره هم با عمه ها و شیرین جون مهربون یه نمه قبل موعد واسه 11 ماهگی نفسم گرفتیم که زحمتش با عمه فاطمه و عمه نسا بود،شیرین و فاطمه هم کلی زدن و رقصیدن

فال قهوه گرفتم واسه شیرین و فاطمه،اونقـــــــــــــــــــــــد خندیدیم که نگو

تا سحر هم نشستیم و بازم اونقد خندیدیم که نگــــــــــــــــــو در کل خیلی خیلی خوش گذشت یادش بخــــــــــــــــــــــیر،ایشالا بازم تکرار بشه...شمام که جفت دستات مشغول،یه آلو یه شلیل گرفته بودی یه گاز از این یکی از اون...نووووووووووووش جونت.

ماشینمونم که قرار بود 29 تیر تحویل بدن موکول کردن 20-25 مرداد...

خوب دیگه چاره تنم بریم سراغ عکسات...

با عمه ها رفتیم فروشگاه جام جم...

آوین

 

 

آوین

 

آوین

آوین

آوین

 

دااااااااااااااالی...

آوین

آوین

ببین با قفسه های آشپزخونه چیکا کردی....خالیشون کردم از دست تو وروجک،تا بحال سه تا گلدونم و شکوندیی

آوین

آوین

آوین

 

یه عکس از جشن یازده ماهگیت...

آوین

آوین

 

خوب دخترم همه ی لحظه های عمرت به شادی لحظات کودکی....ان شاالله

میبوسم و میپرستمت...

پسندها (2)

نظرات (7)

الهام مامان یسنا
4 مرداد 92 13:33
عزیزدلم خوشگل بودی خوشگل تر شدی. راه رفتنت مبارک تپلی جونم.
دستمال سرت چقدر بهت میاد آوین جونم.


مرسی خاله،شما لطف داری عزیزم،یسنا جونو آبـــــــــــدار ببوس.
مامان بهار
4 مرداد 92 16:40
ایشا... صو یازده ماهگیت رو همه با هم با تن سالم و لب خندون جشن بگبرین عزیزم


مرسی خاله مهربووونم.
الهه
6 مرداد 92 2:33
سلام

آفرین به ممول مامانش! خدا حفظش کنه الهی، ماهه! مـــــــــــاه!

ضمنا خانم خصوصی هم دارید.




مرسی خاله جون بله تو اولین فرصت بهتون ایمیل میدم.

الهه
7 مرداد 92 4:47
ممنونم
منتظرتونم
با آرزوی بهترین ها برای شما و فرشته نازنینتون


و همینطور برای شازده کوچولوتون
عاطفه
14 مرداد 92 15:46
ای جااااااااااااااااااااااااااااااااانم ماشاالله چه خشمل شدی تو......... قوربونت برم من باشه؟؟؟؟
حامی
12 شهریور 92 0:28
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا… خدا در مکان های دور از انتظار به دست افرادی دور از انتظار و در مواقعی تصور ناپذیر معجزات خود را به انجام می رساند. برای آن مهربانِ توانا ، غیرممکن وجود ندارد … همیشه ، همیشه و همیشه امیدی هست … روزهایتان پر از امید و شادی
آی ناز
7 آبان 92 14:57
عزیزم، خیلی نازه نی نی تون. امیدوارم همیشه در پناه حق سالم و شاد باشه. راستش اتفاقی دیدم وبلاگتون رو از اون روز به بعد هر بار لپ تاپم رو باز میکنم یه سر میام عکسای ممول شما رو میبینم. اون قیافه نگرانش توی شهربازی و لحظاتی که معصومانه خوابیده (انگار نه انگار شیطونی بود موقع بیداری) ابروهای کوچولوش، لپای تپلش در طول روز هم میاد توی ذهنم. انشاالله میاد تو دانشگاه شهید بهشتی مهندسی پزشکی میخونه و میشه دانشجوی خودم