آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

آ وین ممول مامان

برای حسامم

... من نمیفهمم چرا هیچ کس نمی نویسد از مردها از چشمها و شانه ها و دست هایشان از آغوششان ... از عطر تنشان از صدایشان ... پررو میشوند خوب بشوند ... مگر ما با هر دوستت دارمی تا آسمان نرفته ایم؟ مگر ما به اتکا همین دست ها همین نگاه ها همین آغوشها در بزنگاه های زندگی سرپا نمانده ایم؟... من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند من میخواهم مردم بدانند دوستش دارم تا ابد همیشه ماندگار دیوانه وار دوستش خواهم داشت ... دوستت خواهم ...
11 خرداد 1392

ادامه نه ماهگی...

این عکسای جشن نه ماهگی خانووم گلم که بعداز مراقبت نه ماهگیت از بهداشت برگشتیم عمه فاطمه زحمت این جشنو کشید....البته منم کیکشو پختم ولی عکسش نیست... لازم بذکره عمه فاطمه با ماشین رسوندمون بهداشت و من یه نمه نیییگران بودم...قد وبالای رعنات 71 سانت بود،وزنت 10 کیلو و 200 گرم بود،دور سرت هم فک کنم 44 سانت...(بزنم به تخته) رااااااااستی 9 ماهگیت مبارک...بوووس بوووس. ...
10 خرداد 1392

مادرانه

دخترم امروز روز مادره و من اولین ساله که با لمس بودنت مادرم... امروز روز منه چون تو یگانه زیبای من کنارمی آوینم  وقتی میخندی واقعا اشک تو چشام میشینه،اشک شوق وقتی میخندی و اون یدونه مرواریدت خودنمایی میکنه دلم قنج میره وقتی گریه میکنی همه ی درونم متلاشی میشه و میریزه آوین  آوین آوین.....نمیدونی نمیدونی چقد عزیزی نمیدونی چقد واسم قداست داری، نمیدونم چرا اجر مادرو بهشت میدونن و اینکه حق مادر صاف شدنی نیست؟؟؟ من اگه برات میمونم اگه وجودم و جونم و برات میذارم اگه همه ی بود و نبودمو نثار لحظه هات میکنم همه و همه رو با چنان لذتی انجام میدم که حاضرم بابت همش حتی اجر و پاداش بدم وقتی میخندی بخدا میگم مرسی که لایق این خو...
11 ارديبهشت 1392

آرزویم برای آوینم...

آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز - مگر ازشوق زیاد نرود لبخند ازعمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد...
11 ارديبهشت 1392

اولین هفت سین ممول مامان

آوینم عید اولت مبارک وجوووود نازنینت باشه ایشالا  هزار تا عید ببینی عروسکم. سال و حال و فال و اصل و نسل و تاج و تخت و بختم با وجود نازنینت حول الی احسن الحال شد. بهترین عید عمرمو کنار آوینم و حسامم چشیدم.خداایا ممنونتم خیییییییییلی،به اندازه ی همه ی ناتوانی هام واسه شکر نعمتات شکرت!!!! happy new year 12 فروردین رفتیم باغ خاله احترام،13 فروردینم رفتیم یافته... عکسای سیزده بدر عاشقتونم پدر و دختر دوستت دارم به اندازه همه ی دوست داشتن های دنیا!!!!! ...
7 ارديبهشت 1392

جشن دندونی ممولم

٥ اردیبهشت تقریبا مصادف با ٨ ماهگی آوین خانوم جشن دندونی شو برگزار کردیم... دخترم مبارکت باشه. یه جشن خودمونی و مختصر!ولی به یاد موندنی،کلی بهون خوش گذشت عزیز دلکم. بریم سراغ عکسات دخی نازنینم... صبح جشن دندونیت آوینم در حال آپ کردن وبلاگش قربونت برررررررم تزیینات جشن دندونی که مامان تا 4 صبح درگیرشون بود اینجوری اینم از آوین و بابای مهربونش قربون جفتتون بشم،خدا شما دوتا رو به من ببخشه،دلایل زندگیم اون مسواک توی عکس،زحمتشو عمو حامد رفیق شفیق بابا کشیده،مرسی عمو ایشالا عروسیت... اینم از اصل کاری کییییییییک دندونی خوب اینم از آوین نگهبان خوراکیها آوین ناز نازی در حال نای نای و ذوق کردن ...
7 ارديبهشت 1392

نفسم مرواریدت مبارک

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام سلام آوینم،دندونات مبارکت باشه،ایشالله تا 120 سال سفید و سالم و خوشگل تو اون دهن نازت بدرخشن، امروز البته دیروز یعنی 29 فروردین متوجه تیزی دندونات شدم بالاخرررررررررره! مدتی بود ورم کرده بودن و من کارم شده بود وارسی لثه ات،حتی دیروز خبری نبود،تا اینکه امروز صبح لمسشون کردم و مامان افسانه هم با  تق تق قاشق صحتشو اثبات کرد. مبارکت باشه،امروزم واسه اولین بار رفتی پارک،منو شما،مامان پری و مایان. خوش گذشت کلی به شما و مایان خانوم خندیدیم،از شهربادی میترسیدین برگشتنی هم تو کالاسکه خوابت برد. ای جونم آوینم خوابش میومد همه چیزمی آوین جونم... ...
30 فروردين 1392

وقتی تو آمدی...

آمدی به زیبایی ظهور یک رویا...به بزرگی لمس یک معجزه...به پاکی آب! آوینم اسم قشنگت یعنی به پاکی آب و درست به پاکی آب زلال از چشمه های بهشتی مث یه معجزه،رویایی بودی که تو زندگی منو بابا به حقیقت پیوستی. گلم وقتی اومدی پیشمون خیییییییلی کوچولو بودی خیییییییلی،یه نینی 2600گرمی با قد و قواره کوچولو...عین ممول! عکست تو بیمارستان ، فقط چند ساعتته اینجا چند روزه بودی ولی هزاااار ماشالله الان کلی واسه خودت شیطون شدی.هر کار کردم دلم نیومد بت شیرخشک بدم ولی روزی یه بار از روز 21 بهت دادم تا الان که دیگه قصد ندارم بت بدم. سه روزه بودی که آروم آروم زرد میشدی،منم ترسووووو،منو مامان پری و بابا حسام رفتیم دکتر 150...
28 فروردين 1392

وصف حال دوران بارداری

دقیقا یادمه روز 5 دی بود که با یه انرژی مضاعف ساعت 8 صبح بیدار شدم،با اینکه هرروز 11 بیدار میشدم،مث برق وباد آماده شدم و زدم بیرون،تو دلم آشوب بود... توی ساختمون پزشکان سپنتا تست بارداریمو انجام دادم و در کمال ناباوری مثبت بووووود... خدایا من مامان شده بودم،مسیر بین پل تا میدون شهدا رو رو هوا راه میرفتم... هم ترسیده بودم هم ذوق زده...واااای من مامان شده بودم. چهارراه بانک به بابا زنگ زدم گفتم از محل کارش بیاد بیرون ببینمش،خدایا تا بابا از اون در بزرگ بانک بیاد بیرون مگه زمان میگذشت؟ اومد واز حالم تجب کرد.تا چهارراه فرهنگ رفتیم و برگشتیم...تو راه برگشتن به خونه بابا که ازهم خدافظی کرده بودیم اس داد "مبارکمون باشه عشقم..." روزها زو...
25 فروردين 1392