آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

آ وین ممول مامان

وقتی تو آمدی...

1392/1/28 17:50
نویسنده : مامان و بابا
403 بازدید
اشتراک گذاری

آمدی به زیبایی ظهور یک رویا...به بزرگی لمس یک معجزه...به پاکی آب!

آوینم اسم قشنگت یعنی به پاکی آب و درست به پاکی آب زلال از چشمه های بهشتی مث یه معجزه،رویایی بودی که تو زندگی منو بابا به حقیقت پیوستی.

گلم وقتی اومدی پیشمون خیییییییلی کوچولو بودی خیییییییلی،یه نینی 2600گرمی با قد و قواره کوچولو...عین ممول!

عکست تو بیمارستان ، فقط چند ساعتته اینجا

آوین وقتی چند ساعتش بود

چند روزه بودی

آوینم،بدو تولد...نازم با باباش

آوین

ولی هزاااار ماشالله الان کلی واسه خودت شیطون شدی.هر کار کردم دلم نیومد بت شیرخشک بدم ولی روزی یه بار از روز 21 بهت دادم تا الان که دیگه قصد ندارم بت بدم.

سه روزه بودی که آروم آروم زرد میشدی،منم ترسووووو،منو مامان پری و بابا حسام رفتیم دکتر 150 گرم وزن گرفته بودی،زود زود خوب شدی شکر خدا.

15 روزگی که رفتیم مرکز بهداشت 3200 شده بودی.

هزااااااااار ماشالله خیلی بهتر از بچه های دیگه رشد میکردی،تو مراقبت یک ماهگی ات4150 بودی.

تو این عکس دقیقا 1 ماه و یک روزه ای

 

آوین

خلاصه دختر نازم روز بروز بزرگتر نازتر و تپل تر میشی،شکر خدا...

آوین در محرم

آوین در محرم 91

عاشق این عکستم جوجوی من

جوجو

اوین

آوینم

واکسن چهار ماهگیت و جشن واکسنتچشمک

این لباس بافت و هم مامان افسانه زحمتشو کشیده

واکسن 4 ماهگی

واکسنت

 

 

 

 شب، حوصله می سوزد وقتی که تو درخوابی
ظلمت همه دنیاست وقتی تو نمی‌تابی
تندیسه تنهایی در خوابی و زیبایی
مهتابی و بر پیکر دوری و همینجایی

لالای آوین

 

لالایی

ناز مامان

آوین

آوین

آوین خانوم

آوین

آوین

 

 

الانم که 9500 گرمه وزنت البته الان که نه تو سن دقیق 7 ماه و 10 روزگیت.

از اسفند سینه خیز میرفتی ولی دقیقا روز چهارشنبه 21 فروردین شما اولین قدمای چهاردست و پاتو(حدود سه قدم) ورداشتی.خونه مامان پری اینا.

یه هفته ای هم میشه دس دسی میکنی....واااااااااای آوین عاشق ساز و آواز و حرکات موزونی،آی ذوق میکنی ،میخندی،دست و پا میزنی...گمونم رقاص خوبی میشی.

عروسک ویدو(گاو کوچولو قرمز) عمه نسا رو خیلی دوس داری،داغونش کردی...

غذای کمکی رو دقیقا از 5ماه و 14 روزگی با فرنی شروع کردی.

عاشق باباتی،اصلا ذوقی که واسه بابا میکنی با ذوقی که واسه من،قابل قیاس نیستن...

خداروشکر تا حالا هیییییییچ شبی بیخواب نبودی و اذیت نکردی...عالی میخوابی.

خوب دیگه باید برم بخوابم صبح شد...پست بعدی ایشالا عکساتو به ترتیب میزارم.

خیلی خوشحاااااالم به خاطر داشتنت،به خاطر بودن و حضورت.دوست دارم بچه ی قشنگم.ماچ

عزیزم نمیدونم، وااااقعا تو ذهنم هیچ راهی نیست که بتونم خدا رو درحد گوشه ای از نعمتاش شکر کنم و در شان شکر داشتن این خوشبختی باشه...خوشبختی با شما بودن...با شما و بابا حسام عزیز.

نمیدونم چطور خدا رو بابت حضور شما دوتا شکر کنم؟؟؟

خدایااااااااااا شکر بزرگیت...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مریم (مامان ثناجون)
28 فروردین 92 10:14
سلام دخمل زیبایی داری

خدا حفظش کنه

میشه باهم دوست بشیم....

اگه دوست داشتی بگو تا لینگت کنم...







سلام عزیزم چرا که نه؟حتما...
مامان مریم
19 خرداد 92 9:37
جیگره دخترتون..از طرف من ببوسینش...اگه دوست داشتین بیاین پیش ما دوست بشیم


مرسی خاله جون مهربوووون وای چرا که نه....آوین مشتاق دوستی با نی نی دوست داشتنیتونه...