آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

آ وین ممول مامان

وصف حال دوران بارداری

1392/1/25 17:55
نویسنده : مامان و بابا
277 بازدید
اشتراک گذاری

دقیقا یادمه روز 5 دی بود که با یه انرژی مضاعف ساعت 8 صبح بیدار شدم،با اینکه هرروز 11 بیدار میشدم،مث برق وباد آماده شدم و زدم بیرون،تو دلم آشوب بود...

توی ساختمون پزشکان سپنتا تست بارداریمو انجام دادم و در کمال ناباوری مثبت بووووود...

خدایا من مامان شده بودم،مسیر بین پل تا میدون شهدا رو رو هوا راه میرفتم...

هم ترسیده بودم هم ذوق زده...واااای من مامان شده بودم.

چهارراه بانک به بابا زنگ زدم گفتم از محل کارش بیاد بیرون ببینمش،خدایا تا بابا از اون در بزرگ بانک بیاد بیرون مگه زمان میگذشت؟

اومد واز حالم تجب کرد.تا چهارراه فرهنگ رفتیم و برگشتیم...تو راه برگشتن به خونه بابا که ازهم خدافظی کرده بودیم اس داد "مبارکمون باشه عشقم..."

روزها زودتر از چیزی که فک میکردم گذشتن و من واسه چکاپ رفتم سونو با خاله مارال،دل تو دلم نبود،همش آیت الکرسی میخوندم،تا نوبتم شد و با اینکه از سر عجله هفته 12 رفته بودم خانوم دکتر جعفری تشخیص دادن دخملی...

خلاصه روزا گذشتن تا تعطیلات نوروز درست 2 فروردین بود در محضر پاپا جعفر بودیم و با فاطی عمه هما بحث این بود که دخملکم تنبله و هنو تکون نخورده......که یهو یه چیزی تو دلم بهش برخورد و خودی نشون داد...واییییییی آره عزیزم 2 فروردین 91 شما تکون خوردی.

فرداش رفتیم مسافرت علیرغم توصیه های بزرگترا!...رفتیم کرمانشاه و دزفول اذیت نشدی چون خیلی رعایتتو میکردم همه معطل تویه وروجک میشدن هر 1 ساعت 10 min از ماشین پیاده میشدم و پیاده روی ...ولی خوووب...دخترم روز 11 فروردین جمعه بود که 7 صبح از ترس میخواستم بمیرم،عواقب مسافرت حالا دامنگیرم شده بود،خونریزی داشتم،اونم کی تو تعطیلااااااااااات،روز جمعه،وااااای چقد گریه کردم...خلاصه بگذریم از دردسرایی که واسه چکاپ توی اون روز تعطیل کشیدم و 3 بار رفتم سونوگرافی،توی 1 ماه سه بار این بلا سرم اومد...یه دعای توسل خوندم و از خدا خواستم دیگه پیش نیاد و خداجون مهربونم کمکم کرد...

خلاااااصه مامان تو دوران بارداری تنبل بود بدتر شد،،،

همه کارا بعهده بابا بود،آشپزی هم مامان افسانه،منم فقط بخور و بخواب...حتی بندرت از پله ها بالا پایین میرفتم.

چقد زوووود گذشت،من چطور تونستم اون 9 ماه رو تحمل کنم؟چطور چند سال قبل خوشبختیمو کامل میدونستم؟؟؟تو و باباحسام مکمل همین تا منو به اوج خوشبختی برسونید.

اینجا باید بخاطر سختیهای دوران بارداری از چند نفر تشکر کنم که کنارم بودن تا بتونم باهاش کنار بیام.

اول از حسامم،که تموم مدت کنارم بود و نذاشت آب تو دلم تکون بخوره،جزیی ترین و کلی ترین کارارو با کمال خوشرویی انجام میداد و از نظر روحی منو کاملا ساپورت میکرد.

از مامان و بابام که هوامو داشتن،مخصوصا از ماماااااااانم،بهترین مامان دنیا

بابت همه زحمتا و نگرانی هاش...دوست دارم مامانم همیشه زنده باشی.

از مامان افسانه مهربون ترین مادر شوهر دنیا،بابت همه ی زحمتاش،همه ی همکاریهای مادرانه اش...

و از دوست نازنیم پروین جون بابت همه ی دلسوزیهاااااش،همکاریهاش توی کارای دانشگاه،همه ی زحمت کارآموزیمون گردن پروین جون بود.دوست دارم دوست جونم.

و از آوین مامان،کوچولوی من که با وجود سختیها محکم بود و مامانو دوس داشت...عاشقتم نی نی من...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ماماطهورا
25 فروردین 92 18:47
سلام ماماني خدا آوين نازت رو برات نگه داره عزيزم ماشالله خيلي نازههههههه











سلام عزیزم مرسی مامان طهورا جون.


مادام
28 فروردین 92 2:30